دردهاي من
جامه نيستند
تا زتن درآورم
«چامه وچكامه››نيستند
تا به ‹‹رشته سخن››درآورم
نعره نيستند
تا ز‹‹ناي جان››برآورم
.
دردهاي من نهفتني است
دردهاي من نگفتني است
دردهاي من
گرچه مثل دردهاي مردم زمانه نيست
درد مردم زمانه است
مردمي كه چين پوستينشان
مردمي كه رنگ روي آستينشان
مردمي كه نام هايشان
جلد كهنه شناسنامه هايشان
درد مي كند
من ولي تمام استخوان بودنم
لحظه هاي ساده سرودنم
درد مي كند
.
انحناي روح من
شانه هاي خسته غرور من
تكيه گاه بي پناهي دلم شكسته است
كتف گريه هاي بي بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهاي پوستي كجا؟
درد دوستي كجا؟
.
.
قيصر امين پور(ره)